اون موقع که همه داشتند با دنیا میجنگیدند من دست در گریبان خود با خود میجنگیدم
اکنون که همه با خود میجنگند من سر در گریبان آرامش خود دارم
پیکت را بالا ببر به سلامتی فاحشه های شهرمان که جز خود کسی را نفروختند
هنگام مرگ مرا در گورستان سگ ها دفن کنید تا دمی در میان با وفایان باشم
خاطرات چوب های خیسی هستند که با آتش زندگی نه میسوزند و نه خاکستر میشوند
درسته رفتی و تنهام گذاشتی ولی یادت نره چه چوب های خیسی با هم داشتیم
این روزها انسان ها قیمت همه چیز را میدانند ولی ارزش هیچ چیز را نمیدانند
نیا باران زمین جای قشنگی نیست من از اهل زمینم خوب میدانم گل عاشق زنبور است اما از طرفی پروانه را هم دوست میدارد
آنروز که سقف خانه ها چوبی بود گفتار و عمل در همه جا خوبی بود...
امروز بنای خانه ها سنگ شده دلها هم با بناها هماهنگ شده...
درد یک پنجره را پنجره ها میفهمند/معنی کور شدن را گره ها میفهمند/یک نگاهت به من آموخت که در حرف زدن دل ها بیشتر از حنجره ها میفهمند
اعتراف میکنم خوب هم که باشی از بس بدی دیده اند خوبی هایت را باور نمیکنند...
نفرین به شهری که در آن غریبه ها آشنا ترند
نظرات شما عزیزان: